Friday, August 7, 2009

من يكي از صاحبان اين پول را ميشناسم

من يك مهندس با شغلي مناسب و درامدي خوب هستم . ازدواج كرده ام و زندگي خوبي دارم . امشب تعدادي از دوستانم را براي شام دعوت كرده بودم . سر ميز شام سرو صداي گفتن و خنديدن بلند بود و از جمله صداي به هم خوردن مداوم قاشق و چنگال و بشقابهاي چيني . صدايي كه ناگهان و در كمتر از لحظه اي مرا به شبي از سالهاي دانشجويي خود پرتاب كرد .
دوران دانشجويي سختي داشتم . به اتفاق چند دانشجوي ديگر آپارتماني را اجاره كرده بوديم . همه ما تقريبا وضع مشابهي داشتيم اغلب غذاهاي ساده اي درست ميكرديم و دور هم ميخورديم . به خاطر دارم كه همسايه ما خانواده متمولي بودند كه اغلب نيز مهمان داشتند و بسيار پيش مي آمد كه در حاليكه ما سر سفره ساده خود مشغول پوست كندن سيب زميني هاي پخته مان بوديم صداي بهم خوردن قاشق و بشقابهاي چيني و انواع سرو صداهاي هنگام غذا خوردن آنها را ميشنيديم . شبي همان سيب زميني ساده را هم بر سر سفره مان نداشتيم و اتفاقا همسايه ما نيز مهمان داشت . تقريبا همه ما در سكوتي تلخ مدتها منتظر مانديم تا صداي غذا خوردن آنها تمام شد سپس هر يك بدون آنكه چيزي بگوييم به سراغ كار و درس خود رفتيم . آن شب يكي از شبهاي تلخ دوران دانشجويي من بود .
ناگهان عرق سردي بر تمام بدنم نشست به ياد آوردم كه در همسايگي ديوار به ديوار ما خانواده اي زندگي ميكنند كه حدود دو سال است شوهر را از محل كار اخراج كرده اند . او مدتها به دنبال كار ميگشت و حتي به خود من هم اشاره اي كرده بود كه اگر موقعيتي براي كار سراغ داشتم به ياد او هم باشم . اما راستش تا همين الان فراموش كرده بودم . همسرش نيزچند ماهي است بي كار شده دليلش را نميدانم اما همسرم ميگفت آنها آدمهاي بله قربان گويي نيستند اهل دزدي و تقلب هم نيستند براي همين در بازار كار جاي زيادي براي اينطور افراد وجود ندارد . تصور ميكنم شوهرش مدتي با ماشينشان در آژانس كار ميكرد چون يك بار كه اتفاقي در صندوق عقب ماشينش بالا بود من تابلوي زرد رنگ آژانس را كه در گوشه اي از صندوق عقب پنهان كرده بود ديده بودم . الان مدتي است كه ماشينش را هم فروخته . چند روز قبل هم در مغازه نوشت افزار فروشي نزديك خانه دخترش را ديده بودم كه دفتري ميخريد اما تلاش زيادي ميكرد تا ارزان ترين نوع آن را خريداري كند كه بخاطر همين هم با فروشنده مشكل پيدا كرده بود . همه اين حوادث تنها در كمتر از ثانيه اي از ذهن من عبور كردند . با خودم گفتم اما آنها مالك آپارتمان هستند لابد وضعشان خوب است اما بلافاصله از اين استدلال خودم خنده ام گرفت چرا كه همين چند هفته قبل مشكلي برايم پيش آمده بود و در اثر بدقولي چند نفر و به هم خوردن حساب و كتابهايم قدرت پرداخت قبض برق خانه را هم نداشتم در حاليكه مالك خانه اي چند صد ميليوني نيز بودم . با خودم گفتم ماشينش را فروخته ، همسرش نيز مدتي است در خانه است ! نكند آْنها نيز اكنون دارند به صداي بشقاب و چنگالهاي ما گوش ميدهند . و نكند كه آنها كه ميدانستم آدمهاي بسيار خوب و نجيب و پاكي هستند با اين سرو صداهاي خانه ما اكنون شرمنده فرزندانشان هستند . تمام وجودم خيس عرق شد و حالي به من دست داد كه همسرم بلافاصله متوجه شد . فورا به آشپزخانه رفتم و يك سيني مفصل غذا آماده كردم با سالاد و نوشابه و ژله ، بستني و همه آن چيزهايي كه آن شب در سفر ما براي پذيرايي از مهمانانمان وجود داشت و از همسرم خواستم تا آن را برايشان ببرد و هر چه كه خودش صلاح ميداند بگويد مثلا بگويد تعدادي از مهمانان ما نيامده اند و غذاي ما خيلي زياد آمده و از اين حرفها . مهماني ما تمام شد خانه را جمع و جور كرديم . بچه ها رفتند و خوابيدند و من و همسرم جلوي تلويزيون نشسته بوديم . همسرم به من نگاهي كرد و همان لحظه اشك از چشمانش سرازير شد . گفت حق با تو بود . گفتم از كجا فهميدي . گفت از برقي كه در چشمان دخترش ديدم وقتي كه چشمش به سيني غذا افتاد .
چشمان من نيز غرق در اشك شد . تلويزيون روشن بود . روي يكي از همان كانالهايي كه اين روز ها همه تلويزيونها روي آن ميزان شده و داشت در مورد خروج 18 ميليارد دلار پول از ايران به تركيه خبر ميداد . و اينكه برخي به دولت تركيه گفته اند كه اين پول متعلق به ملت ايران است . و اينك من يكي از هزاران هزار صاحبان اين پول را در همسايگي خود ميشناختم .

No comments:

Post a Comment